| 
			
 بداهه آمیز فقط هر چه از دل آید 
			
			 | 
		||
| 
			
			
			
			
			
			
			
			
			
 | 
			
			
			 نوشته شده در تاريخ دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				عشق در من مثل جوشش چشمه است. هر چه می جوشد مرا به عذاب عشق محکوم می کند. من با تو فارغ از همه ام. شاخه ی درخت میشکند. شاخه نبات شکسته ها را وصل می کند. برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				همه چیز برعکسه: هر چه پیر تر میشیم،احمق تر میشیم. هر چه کهنه تر میشیم،گندیده تر میشیم. هر چه سر زنده تر میشیم،شکننده تر میشیم. هر چه عزیز تر میشیم،عوضی تر میشیم. هر چه باهامون مهربون ترند،سوء استفاده گر تر میشویم. عجیبه نه؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				بهار سرد آمد وقتی خوشبختی نداشتن را می خواست. احساس سرد آمد وقتی که تنهایی گرم رفت. تنها داراییم رفت وقتی که همه ی بودن ها آمد. دلنوشته آمد وقتی که دانای جهل رفت. نقاش آمد وقتی که دل رنگارنگم رنگی نداشت. فریب اول شد چون درستی دروغ را بزرگ نمایی کردیم. جالبه مگه نه؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ دوشنبه بیست و چهارم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				ای کاش: کتاب افتخارمان بود. سادگی برازنده بود. تیک تیک ساعت عذاب آور بود. خودکار اسلحه آشکار بود. دختر داشتن افتخار خالق و مخلوق بود. مهربانی عادت همیشگی بود زشتی هم مثل اعتیاد بیماری بود. ای کاش...... برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				امروز صبح دیدم: نجار خانه را خراب می کند. جوشکار دو وسیله چسبیده به هم را جدا می کند. پلیس بی گناه را دستگیر می کند. قناد کیک تلخ درست می کند. فوتبالیست گل به خودی می زند. نویسنده نوشته ها را پاک می کند. جالبه مگه نه؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				اگر یه بار دیگران: غمگینی را خوشحالی ببینند. بدی را خوبی ببینند. دروغ را راستی ببینند. پنهان را آشکار ببینند. زجر را پیشرفت ببینند. هیچی را همه چیز ببینند. چی میشد؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ جمعه بیست و یکم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				زنگ نقاشی: اگر قرار بود زمستون آفتاب بکشه. تابستان سرما بکشه. گرگ مهربونی بکشه. گوسفند خشم بکشه. خر تفکر بکشه. شیر جهل بکشه. ناامید روزنه ای سیاه در دل سفیدی بکشه. چه میشد؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ پنجشنبه بیستم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				دوست دارم: صبح ها بخوام و شب بیدار باشم. همه سال بارونی و چند روز آفتابی باشه. با دشمن باشم و به از دوست ها نفرت داشته باشم دنیای سفید را سیاه کنم. خر پادشاه جنگل باشد و شیر نماد نادانی. جالب میشد مگه نه؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				اگر یه روزی: جواب خوبی را با گریه داده بشه. جواب ماندگاری را با تخریب داده بشه. جواب التماس با زجر کشی داده بشه. جواب پیروزی با انکار نابود بشه. جواب تلاش با نادیده گرفتن داده بشه. جواب قلب عاشق با رویا داده بشه. جواب زنان با محبت مشکوک داده بشه. جواب جنگل سبز با سیاهی داده بشه. واقعا چی میشه؟ چی میشه؟ برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ دوشنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ یکشنبه شانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				خیلی جالبه که امروز عجیب ترین اتفاق رخ داد. من قراره به عنوان دانش آموز نمونه سر کلاسی بروم که بیست معلم در آن مشغول تحصیل اند. بعد از اینکه خودمو به مدرسه رسوندم،با شور و اشتیاق زیادی سر کلاس درس رفتم. وقتی وارد کلاس شدم با این جمله کلاس را دعوت به سکوت کردم:درسمان عقبه،سریع نکاتی را که میگم را بنویسید. بعد از یک ساعت طاقت فرسا، پنج دقیقه به زنگ بود. سریع روی تخته کلاس تکالیف را نوشتم و گفتم:هفته دیگه انشا از .... برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ جمعه چهاردهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				با اینکه کم کم داشت شب می شد ولی خونه کاملا تاریک نشده بود. روی کاناپه لم داده بودم و داشتم به این فکر میکردم امروز چی کار کردم. صبح که نتوانستم سرکار برم آخه گلوم درد می کرد. بعد از خواب لذتبخشی که بخاطر مرخصی با حقوق بود سریع یه سوپ گوجه برای خودم آماده کردم تا از این حالت دربیام. بعد از آن هم دوباره به خواب رفتم و الان هم که شب شده می خوام با همکارم درباره کار صحبت کنم.قبل از زنگ زدن یه سراغ دفتر خاطرات رفتم و این گونه شروع کردم: ...... برچسبها: دلنوشته نوشته شده در تاريخ پنجشنبه سیزدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				امروز صبح که از خواب بیدار شدم سرزده بدون خبر با یه شاخه گل بهت سر میزنم.دیدن خانم کوچولو عصبانی منو ناراحت میکنه ولی وقتی تورو به یه بوسه گرم روی پیشونی دعوت میکنم انتظار دارم که تو از شدت خوشحالی چشمات را ببندی و هی این صحنه را تکرار کنی. 
 من هرگز چیزی یادم نمیره ولی اگر هم این کار را بکنم،چون خواهان دیدن صورت یکدست عصبانی ام که با یک حرکت تو رو دوباره خوشحال کنم.تنفر دنیا از تو باعث خوشحالی منه چون من وزیر ملکه زیبایی هایی هستم که با قدرتش دنیا را دگرگون میکنه. 
 خیلی دوست دارم آهسته و آروم تو گوشت بگم: ........ برچسبها: عشق نوشته شده در تاريخ چهارشنبه دوازدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ یکشنبه نهم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ شنبه هشتم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				صبح خودم با صدای آلارم گوشی شروع کردم.در عین حال که صبحونه میخوردم به رادیو هم گوش می کردم.اگر کسی می گفت:صبحونه خوردی؟فهمیدی رادیو چی می گفت؟ فقط می گفتم:نمی دونم چند روزی میشه از خونه بیرون نرفتم. حوصله ی کار ندارم.حتی نمی دونم گوشیم کجاست.صدای توی مغزم زیادی اذیت کننده است.فقط می خوام داد بزنم و بگم: ............. برچسبها: خسته, بداهه نوشته شده در تاريخ جمعه هفتم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				نوشته شده در تاريخ چهارشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۴ 
					توسط سمیر 
				 | 
			|
| تمامی حقوق این وبلاگ محفوظ است | طراحی : پیچک | ||